١٩٨۴
پایان دنیا به شکلی که ما میشناسیم.
١٩٨۴ خاموشی آخرین شعله ی امید.
جرج اورول از نویسندگان محبوب منه، شاید محبوب ترین با کتاب های مزرعه ی حیوانات و ١٩٨۴ . اورول نگران بود؛ جرج اورول در سال ١٩۵٠ درگذشت. با اینکه فقط ۴٧ سال داشت اما تو ذهن من مثل پدری خردمند تجسم میشه، پدری که نگران بود.
جرج اورول ٢ سال قبل از مرگش یعنی سال ١٩۴٨ شاهکاری رو تموم کرد که در اون سال ١٩٨۴ رو تصور کرده. دنیایی وحشتناک و پایان انسانیت به شکلی که ما میشناسیم. شاید اتفاقاتی که در این کتاب اورده شده (حداقل) به شکل کامل رخ نداد، اما این کتاب هیچ وقت کهنه نمیشه چرا که خطراتی که تو این کتاب اورده شده همیشه آینده رو تحدید میکنه.
این کتاب اینقدر تاثیر گزار بود که لغات جدیدی رو وارد زبان انگلیسی کرد. کلماتی مثل :
big brother: شخصی که قدرت کامل در حکومتی توتالترین (استبدادی) داره.
doublethink: پذیرش همزمان دو مفهوم متضاد مخصوصاً در نتیجۀ تلقین فکری. یعنی اینکه بپذیری یک چیز همزمان درست و غلط باشه.
thoughtcrime: جرم فکری یعنی حتی فکر کردن به مخالفت، جرم محسوب میشه.
newspeak: زبانی ویرایش شده که در اون تا میتونن همه چیز رو ساده میکنن. در اون تمام لغات هم معنی حذف میشن و فقط یکی باقی میمونه. کلمات متضاذ هم همینطور، دیگه خوب و بد نداریم. خوب و نه خوب - خوبتر و نه خوبتر - خوب ترتر و نه خوبترتر. با اینکار وسعت فکر کردن رو محدود و تخیل رو از انسان میگیرن.
ایده ی Newspeak یا زبان جدید برای من از همه جالب تر بود. بهتره کمی توضیح بدم.
ماجرا از این قراره : "وینستون اسمیت" شخصیت اول داستان، در کشور اقیانوسیا ( یکی از سه کشور دنیا )زندگی میکنه و عضو عادی حزبه. در سال ١٩٨۴ شروع بنوشتن یادداشت میکنه، یادداشت هایی از وضع کشور، حزب و خاطرات روزانه ی خودش. چون همه چیز به نظرش دروغ و ساختگی میاد. همه به نظرش سرخورده میان،سخت کار میکنن ولی همیشه شرایطشون سخته ولی حزب میگه همه چیز روبه رشده و درحال پیشرفت. وینستون نمیتونه باور کنه ولی چیزی که آزارش میده اینکه هیچ مدرکی وجود نداره که حتی به خودش ثابت کنه که وضع در گذشته بدتر نبوده!
از همه بدتر اینه که حزب تو تمام خونه ها دستگاهی به اسم "تله اسکرین" داره که شبیه تلویزیون دو طرفست. پنهان کاری به شدت مشکله (اگر غیرممکن نباشه) و جالب اینکه حزب حتی ناراحتی رو در افراد قبول نمیکنه. همه باید شاد به نظر بیان. هر روز صبح باید جلوی تله اسکرین بایستی و شاد باشی. اگر نارضایتی نشون بدی، مدتی بعد دیگه هیچ کس تورو نمیبینه، حتی از خاطره ها محو میشی،بهش میگن "حزب تبخیرت میکنه".
بقیه توضیحات باعث لوث شدن داستان میشه. از این کتاب چندیدن ترجمه وجود داره که نسخه ی "مهدی بهره مند" چاپ سال 1361 انتشارات مهر، نسخه ی کامل و سانسور نشدست که اگر شانس بیارید (غیرقانونی) میتونید پیداش کنید و یا کتاب اصلی رو به زبان انگلیسی بخونید و یا به همون ترجمه سانسور شده اکتفا کنید. حتی سانسور شدش رو هم شدیدا توصیه میکنم.
توضیحات بیشتر تو پست بعدی. ((به صورت ادامه ی مطالب))
پی اس: فیلم برزیل "Brazil" اثر تری گلیام "Terry Gilliam" با انکی تغییر از کتاب 1984 اقتباس شده. این فیلم سال 1985 ساخته شد و اگر اشتباه نکنم از شبکه ی چهار پخش شده.
دیروز بلاخره یافتم!
بعد از مدتها بلاخره انگلیش سویت و پارتیتا ١ تا ۶ باخ رو پیدا کردم، اونم چی!! با اجرای Glenn Gould. خدا از بزرگی کمت نکنه isohunt . دیگه اینقدر از گشتن خسته شده بودم که midi هاش رو که با FL studio به mp3 تبدیل کرده بودم گوش می دادم. اینم از فروشگاهای موسیقی ما که تا دلت بخواد از "خواجه امیری" دارن اونوقت بشون میگی suiteEnglish باخ می خوام ، 2 تا سی دی گلچین شده (که معلوم نیست رو چه اساس و کی گلچین کرده ) بهت میدن و میگن همش همینه.
اینترنت، با هیچی عوضت نمی کنم.
اتفاقا از کار سرنوشت الان یه کلیپ از مرحوم "گولد" دیدم سر اجرای همین "پارتیتای باخ" که توش کارگردان ضبط ازش راجب صندلیش سوال میکنه! جالبه که این صندلی که در حال حاظر تو موزست و شهرتش به اندازه ی صاحبشه.
گولد در حالی که صندلی دستشه وارد استودیو میشه و جلوی پیانو میزارتش و دستکشش رو در میاره. پیانو رو تست می کنه که اینجاست کارگردان میگه : "عجب وسیله ی عجیبیه!".
گولد که فکر میکنه منظورش پیانوست میگه " به نظر من که تون صداش خیلی خوبه."
- "منظورم این، این چیزه (اشاره به صندلی). نمیدونم چی صداش کنم."
- گولد با لحن طنز و لهجه ی فرانسوی ((گولد کانادایی بود)) میگه :" موسیو! به اعضای خونواده ی من توهین نمی کنی."
-"منظورت چیه عضو خانواده؟"
- درحال در آوردن اورکت و کلاه "این همراه همیشگی سفرامه ....بدونش نمی تونم کار کنم....21 سال با من بوده....همین چیز....به جز این فقط یه صندلیه."
-"یعنی تو واقعا رو این کنسرت دادی؟!!"
-"تا حالا رو هیچ چیز دیگه ای کنسرت ندادم...حداقل نه تو این 21 سال."
-"پس تو حرفه ی موسیقیت این به اندازه ی باخ بهت نزدیک بوده؟"
-"اوه، خیلی نزدیکتر! "
و بعد شروع به نواختن می کنه. گولد احتمالا مشهورترین و بهترین نوازنده ی قطعات کیبورد باخ بود و هنوزم هست. شاید همینه که باعث میشه دوسش داشته باشم، به خاطر باخ. اما برام جالب که به خاطر خود گلن گولد، صندلیش مشهور میشه.
ستون فقرات گولد در جوونی صدمه دیده بود و به همین دلیل روی صندلی مخصوصش مینشست. از بیماری های دیگه ای هم رنج میبرد (مثلا هیپوکندر
یا خودبیمارانگاری) و این وضعیت باعث میشد رفتار های عجیبی داشته باشه.
مثلا برای محافظت از انگشتاش به ندرت با کسی دست میداد و این که اگه
به رکوردهای گولد گوش کنید به راحتی صداش رو تو پس زمینه میشنوید که با دهن
آهنگ رو همراهی میکنه و مهندسین ضبط رو کلی به زحمت انداخته که سعی میکنن
صداشو کمرنگ کنن . گفته میشه این عادتش از اونجا ناشی میشه که مادرش بهش یاد داده بود با آواز نتها رو حفظ کنه.
اینم خود جناب گلن گولد در دهه ی آخر عمر کوتاه و پردستاوردشون.
پی اس: اگر طرفدار آقای" خواجه امیری" هستید، بنده ی حقیر فقط قصد مقایسه داشتم و منظور بی احترامی به ایشون، آهنگاشون و یا طرفداراشون نبود.
کتاب تاوان اینقدر برام غمناک بود که بعد تموم کردنش تو سایت ها دنبال لیست اندوهناکترین داستان ها گشتم و انتظار داشتم تو صدر ببینمش اما نبود.
برای من بینهایت زیبا و به شدت غمناک بود. همیشه دوست داشتم کتابی رو بخونم که اخرش اون چیزی نباشه که انتظار داری. "همه به خوبی و خوشی زندگی کردنند." حالا می فهمم که که چرا اکثر داستان ها اینطوری تموم میشن.
این کتاب سال ٢٠٠٢ منتشر شد و متاسفانه هنوز به فارسی ترجمه نشده. (برای همین داستان رو تعریف کردم) اما سال ٢٠٠٧ از روی این داستان فیلم تاوان Atonement رو ساختن که نویسنده ی کتاب "Eian McEwan" جزو تهیه کنندگان فیلم و باعث افزایش کیفیت و نزدیکی هرچه بیشترش به کتاب میشه.
موسیقی متن این فیلم هم خیلی تاثیر گزاره به خصوص قطعه ی Farewell با خداحافظی.
به اونایی که نمی تونن کتاب رو بخونن این فیلم زیبا را توصیه می کنم و حتی اگر کتاب رو خوندید، باز هم دیدن فیلم رو پیشنهاد میکنم.
با تشکر از innocent عزیز می تونید فیلم رو در چهار بخش از hotfile با حجم 400 مگابایت دانلود کنید.
دانلود بخــــــش اول ، بخـــش دوم ، بخش ســــوم ، بخش چــــــهارم
این ادامه ی پست قبل است.
همه سر
میز شام نشستن و انگار که اتفاقی نیفتاده، اواخر شام متوجه غیبت دوقولوها
میشن، مارشال نگرانه. براینی یه نامه پیدا میکنه و برای جمع میخونه.
یادداشت دوقلوهاست که از خونه فرار کردن، دو تا پسر بچه اونوقت شب تو دشت
های خارج شهر.
یه گروه جستجو ترتیب میدن و همه میوفتن دنبال دوقلوها.
براینی با چراغ قوش داره تو راه اصلی خونشون دنبال میگرده. به پل میرسه ،
جایی که همیشه روزاش رو اونجا میگزرونه. صدای عجیبی میشنوه. میره دنبال صدا
و میبینه که یه مرد به دختر خالش "لولا" حمله کرده. جیغ میکشه و مرد
تجاوزگر فرار میکنه. براینی میره کمک دختر خالش و ازش می پرسه اون مرد کی
بود. زبونش بند اومده و نمی تونه حرف بزنه، براینی میگه من دیدمش، رابی
بود.مگه نه؟
دختر خالش میگه تو دیدیش؟ براینی جواب میده آره میدونم رابی بود ، امروز به خواهرم حمله کرده بود. رابی یه روانیه.
با کمک
بقیه بر میگردن خونه، همه هستن به جز رابی. لولا ساکت و بعد از ملاقات دکتر
بخواب میره. براینی برای همه میگه که چی شده و میگه که رابی بود. برای
اثبات حرفش نامه ای رو که سی تو اتاقش قایم کرده بدون اجازه پیدا میکنه و
به همه نشون میده. سی فریاد میزنه اون نامه مال منه و شما حق ندارید،
مامانش ساکتش میکنه و میگه باید همون اول این نامرو نشونمون میدادی تا این
بلا سر لولا نیاد. سی نمیتونه از معشوقش دفاع کنه. نمی تونه بگه رابی فقط
عاشق اونه و احتیاجی به یه دختر 15 ساله نداره...
پلسی هم میرسه و همه
منتظرن. نزدیک سحر رابی به هراه دوقلوها بر میگرده و لبخند به لب انتظار
تشویق داره اما پلیسا بهش دستبند می زنن. سی بدو بدو میاد طرفش و بهش میگه
که بهش ایمان داره. بهش میگه همه چیز درست میشه و اینکه دوسش داره. براینی
باورش نمیشه خواهرش رو نجات داده و خواهرش اینطور رفتار میکنه.
بخش اول اینجا تموم میشه.
ادامه داستان در دادگاه به صورت صحنه هایی از خاطره های کارکتر ها بیان میشه که با شهادت براینی و سکوت لولا، رابی رو زندانی میکنن. بعد از سه سال زندان جنگ جهانی دوم شروع شده و هیتلر به فرانسه حمله کرده. انگلیس به کمک فرانسه میره وبه رابی پیشنهاد میشه به جای زندان به عنوان سرباز صفر ( با اینکه مدرک دانشگاهی از کمبریج داشت) به جنگ بره و رابی قبول میکنه. صحنه های جنگ بشدت تکون دهنه و وحشتناکه. رابی زخمی شده و گروهانشون رو گم کرده. به همراه دوتا سرباز دیگه به سمت دریا میرن تا با نیروهایی که دارن عقب نشینی میکنن به انگلیس برگردن. توی جنگ تنها چیزی که به رابی امید میده نامه های سیسیلیاست. توشون نوشته که از خونوادش جدا شده، و تو لندن تو یه بیمارستان کار میکنه. بهش میگه که دوسش داره و ازش میخواد برگرده. فکر کردن به سی. همراهیه نامهاش باعث میشه رابی به ساحل کانال انگلیس (دریای مانش) برسه و اونجا با سیل سربازها مواجه میشه که منتظر کشتی هستن.
بخش سوم تقریبا هم زمان با بخش دوم اتفاق میوفته.
براینی
18 ساله شده و به اشتباه وحشتناکش پی برده. می خواد جبران کنه. میاد لندن و
پرستار میشه تا شاید سی رو ببینه. سی جواب نامهاش رو نمیده. در همون زمان
نویسندگی هم میکنه و برای انتشارات میفرسته. در حالی که هنوز یه پرستار
تازه کاره یه روز هزاران سرباز زخمی رو به بیمارستان میارن و اون سربازای
در حال مرگ رو میبینه. اگه یکی از اونا رابی باشه چی؟ اگه رابی مرده
باشه....؟ چطور میتونه جبران کنه...تو این بخش براینی رنج و درد رو حس
میکنه، همه چیز خونیه. از بیرون خون میبینه و درونش عذاب وجدان و پشیمونی
از کاری که با خواهرش و رابی کرده.
به این قسمت توجه کنید:
براینی سی
رو پیدا میکنه که تو یه آپارتمان کثیف زندگی میکنه. در باز میشه و سی و
براینی همدیگرو بعد 5 سال می بینن. براینی جرات نداره به خواهرش بگه که
پشیمون و اینکه ازش میخواد ببخشش. پس راجب بیمارستان حرف میزنن. در باز
میشه و رابی میاد تو. از سی میپرسه این اینجا چیکا میکنه. براینی که شکه
شده میگه اومدم کمک. میخوام شهادتم رو پس بگیرم. سی و رابی میگن چرا تو این
5 سال اینکارو نکردی. چرا حالا همین کارو نمی کنی. چرا اومدی اینجا؟
براینی
میگه بچه بودم . حالا بزرگ شدم و خئاستم قبلش سی رو ببینم. رابی سرش داد
میزنه : تو 18 سالته، تو فرانسه سربازهاس 18 ساله جلوی چشام کشته شدن."
میگه که میخواد گردنش رو خورد کنه. رابی از کنترل خارج شده و براینی خشکش
زده. سی رابی رو می گیره تو چشاش نگاه میکنه و میگه برگرد و میبوسش. براینی
روش رو بر میگردونه.
رابی آروم میشه. براینی میگه مارشال کسی بوده که
به لولا تجاوز کرده و اینکه دیروز باهم ازدواج کردن، لولا و مارشال. دیگه
فایده نداره چون لولا علیه شوهرش شهادت نمیده. رابی میگه ما سعیمون رو
میکنیم و از براینی می خواد به خونوادش و همه ی کسایی که به رابی پشت
مپکردن حقیقت رو بگه و بعد هم به دادگاه.
براینی پا میشه بره و تو آخرین
لحظه میگه :" بینهایت متاسفم که باعث این همه رنج شدم. من واقعا..." نمی
تونه حرفشرو تموم کنه و میاد بیرون. خوشحاله که لا اقل دوباره سی و رابی به
هم رسیدن.
بخش چهارم: لندن 1999
براینی
77 ساله شده و یه نویسنده ی خیلی موفق شده. مبتلا به یه مریضیه که به مرور
زمان حافظه و در نهایت جونش رو از دست میده. تو یکی دو سال باقی مونده قصد
داره آخرین رمانش "دو نفر کنار فواره" رو که در واقع جریان تمام حقایق
گفته نشدست رو چاپ کنه. اما بهش اجازه نمیدم چون افرادی که ازشون اسم
برده شده لرد و لیدی مارشال هستن. بسیار ثروتمند و محبوبند و تا زمانی که
زنده هستند اجازه چاپ بهشون نمی دن. لرد مارشال میتونه اون انتشارات رو
خورد کنه. براینی به خونه ی قدیمیشون برمیگرده تا 77مین سال تولدش رو جشن
بگیره. اونجا کلی نوه و نتیجه میبینه که خیلی هاشونو نمیشناسه. حال دیگه از
همه پیرتره.
به باغ قدیمی خونشون نگاه میکنه و به کتابش فکر میکنه. به
اینکه هنوز داره تاوان پس میده. یه نویسنده خدای داستانش خودشه و همه چیز
دست اونه پس چطور میتونه خودش رو ببخشه. اینجاست که "یان مک ایون" همه چیز
رو نابود میکنه، هیچ امیدی باقی نمی زاره، همون قدر خوبیه هم که به .....
براینی
آخرین حقیقت رو میگه. داستانی که توبخش سه بود توسط براینی تصور شده.
براینی سال 1944 به لندن دیدن سی نرفت چون جرات دیدنش رو نداشت. رابی هیچ
وقت سی رو بعد جداییشون ندید. رابی تو ساحل فرانسه، شب قبل از برگشتن کشتی
های نجات به خاطر عفونت زخمش میمیره. و سیسیلیا یک ماه بعد در حالی که از
بمبارون لندن به مترو پناه برده، با شکستن دیوارهای تونل و نفوذ آب رود
"تم" به تونل غرق میشه.
حقیقت این بود اما براینی طاقت نوشتن حقیقت رو نداشت. خوانندهاش چه لذتی از خوندن حقیقت تلخ میبرن؟! براینی تو داستانش به خواهرش سی و رابی خوشبختی داد. اونارو تو خیال به هم رسوند.
پایان.