تاوان - بخش دوم

این  ادامه ی پست قبل است.

همه سر میز شام نشستن و انگار که اتفاقی نیفتاده، اواخر شام متوجه غیبت دوقولوها میشن، مارشال نگرانه. براینی یه نامه پیدا میکنه و برای جمع میخونه. یادداشت دوقلوهاست که از خونه فرار کردن، دو تا پسر بچه اونوقت شب تو دشت های خارج شهر.
یه گروه جستجو ترتیب میدن و همه میوفتن دنبال دوقلوها. براینی با چراغ قوش داره تو راه اصلی خونشون دنبال میگرده. به پل میرسه ، جایی که همیشه روزاش رو اونجا میگزرونه. صدای عجیبی میشنوه. میره دنبال صدا و میبینه که یه مرد به دختر خالش "لولا" حمله کرده. جیغ میکشه و مرد تجاوزگر فرار میکنه. براینی میره کمک دختر خالش و ازش می پرسه اون مرد کی بود. زبونش بند اومده و نمی تونه حرف بزنه، براینی میگه من دیدمش، رابی بود.مگه نه؟
دختر خالش میگه تو دیدیش؟ براینی جواب میده آره میدونم رابی بود ، امروز به خواهرم حمله کرده بود. رابی یه روانیه.

با کمک بقیه بر میگردن خونه، همه هستن به جز رابی. لولا ساکت و بعد از ملاقات دکتر بخواب میره. براینی برای همه میگه که چی شده و میگه که رابی بود. برای اثبات حرفش نامه ای رو که سی تو اتاقش قایم کرده بدون اجازه پیدا میکنه و به همه نشون میده. سی فریاد میزنه اون نامه مال منه و شما حق ندارید، مامانش ساکتش میکنه و میگه باید همون اول این نامرو نشونمون میدادی تا این بلا سر لولا نیاد. سی نمیتونه از معشوقش دفاع کنه. نمی تونه بگه رابی فقط عاشق اونه و احتیاجی به یه دختر 15 ساله نداره...
پلسی هم میرسه و همه منتظرن. نزدیک سحر رابی به هراه دوقلوها بر میگرده و لبخند به لب انتظار تشویق داره اما پلیسا بهش دستبند می زنن. سی بدو بدو میاد طرفش و بهش میگه که بهش ایمان داره. بهش میگه همه چیز درست میشه و اینکه دوسش داره. براینی باورش نمیشه خواهرش رو نجات داده و خواهرش اینطور رفتار میکنه.

بخش اول اینجا تموم میشه.

ادامه داستان در دادگاه به صورت صحنه هایی از خاطره های کارکتر ها بیان میشه که با شهادت براینی و سکوت لولا، رابی رو زندانی میکنن. بعد از سه سال زندان جنگ جهانی دوم شروع شده و هیتلر به فرانسه حمله کرده. انگلیس به کمک فرانسه میره وبه رابی پیشنهاد میشه به جای زندان به عنوان سرباز صفر ( با اینکه مدرک دانشگاهی از کمبریج داشت) به جنگ بره و رابی قبول میکنه. صحنه های جنگ بشدت تکون دهنه و وحشتناکه. رابی زخمی شده و گروهانشون رو گم کرده. به همراه دوتا سرباز دیگه به سمت دریا میرن تا با نیروهایی که دارن عقب نشینی میکنن به انگلیس برگردن. توی جنگ تنها چیزی که به رابی امید میده نامه های سیسیلیاست. توشون نوشته که از خونوادش جدا شده، و تو لندن تو یه بیمارستان کار میکنه. بهش میگه که دوسش داره و ازش میخواد برگرده. فکر کردن به سی. همراهیه نامهاش باعث میشه رابی به ساحل کانال انگلیس (دریای مانش) برسه و اونجا با سیل سربازها مواجه میشه که منتظر کشتی هستن.

بخش سوم تقریبا هم زمان با بخش دوم اتفاق میوفته.
براینی 18 ساله شده و به اشتباه وحشتناکش پی برده. می خواد جبران کنه. میاد لندن و پرستار میشه تا شاید سی رو ببینه. سی جواب نامهاش رو نمیده. در همون زمان نویسندگی هم میکنه و برای انتشارات میفرسته. در حالی که هنوز یه پرستار تازه کاره یه روز هزاران سرباز زخمی رو به بیمارستان میارن و اون سربازای در حال مرگ رو میبینه. اگه یکی از اونا رابی باشه چی؟ اگه رابی مرده باشه....؟ چطور میتونه جبران کنه...تو این بخش براینی رنج و درد رو حس میکنه، همه چیز خونیه. از بیرون خون میبینه و درونش عذاب وجدان و پشیمونی از کاری که با خواهرش و رابی کرده.

به این قسمت توجه کنید:
براینی سی رو پیدا میکنه که تو یه آپارتمان کثیف زندگی میکنه. در باز میشه و سی و براینی همدیگرو بعد 5 سال می بینن. براینی جرات نداره به خواهرش بگه که پشیمون و اینکه ازش میخواد ببخشش. پس راجب بیمارستان حرف میزنن. در باز میشه و رابی میاد تو. از سی میپرسه این اینجا چیکا میکنه. براینی که شکه شده میگه اومدم کمک. میخوام شهادتم رو پس بگیرم. سی و رابی میگن چرا تو این 5 سال اینکارو نکردی. چرا حالا همین کارو نمی کنی. چرا اومدی اینجا؟
براینی میگه بچه بودم . حالا بزرگ شدم و خئاستم قبلش سی رو ببینم. رابی سرش داد میزنه : تو 18 سالته، تو فرانسه سربازهاس 18 ساله جلوی چشام کشته شدن." میگه که میخواد گردنش رو خورد کنه. رابی از کنترل خارج شده و براینی خشکش زده. سی رابی رو می گیره تو چشاش نگاه میکنه و میگه برگرد و میبوسش. براینی روش رو بر میگردونه.
رابی آروم میشه. براینی میگه مارشال کسی بوده که به لولا تجاوز کرده و اینکه دیروز باهم ازدواج کردن، لولا و مارشال. دیگه فایده نداره چون لولا علیه شوهرش شهادت نمیده. رابی میگه ما سعیمون رو میکنیم و از براینی می خواد به خونوادش و همه ی کسایی که به رابی پشت مپکردن حقیقت رو بگه و بعد هم به دادگاه.
براینی پا میشه بره و تو آخرین لحظه میگه :" بینهایت متاسفم که باعث این همه رنج شدم. من واقعا..." نمی تونه حرفشرو تموم کنه و میاد بیرون. خوشحاله که لا اقل دوباره سی و رابی به هم رسیدن.

بخش چهارم: لندن 1999
براینی 77 ساله شده و یه نویسنده ی خیلی موفق شده. مبتلا به یه مریضیه که به مرور زمان حافظه و در نهایت جونش رو از دست میده. تو یکی دو سال باقی مونده قصد داره آخرین رمانش "دو نفر کنار فواره" رو که در واقع جریان تمام حقایق گفته نشدست رو چاپ کنه. اما بهش اجازه نمیدم چون افرادی که ازشون اسم برده شده لرد و لیدی مارشال هستن. بسیار ثروتمند و محبوبند و تا زمانی که زنده هستند اجازه چاپ بهشون نمی دن. لرد مارشال میتونه اون انتشارات رو خورد کنه. براینی به خونه ی قدیمیشون برمیگرده تا 77مین سال تولدش رو جشن بگیره. اونجا کلی نوه و نتیجه میبینه که خیلی هاشونو نمیشناسه. حال دیگه از همه پیرتره.
به باغ قدیمی خونشون نگاه میکنه و به کتابش فکر میکنه. به اینکه هنوز داره تاوان پس میده. یه نویسنده خدای داستانش خودشه و همه چیز دست اونه پس چطور میتونه خودش رو ببخشه. اینجاست که "یان مک ایون" همه چیز رو نابود میکنه، هیچ امیدی باقی نمی زاره، همون قدر خوبیه هم که به .....
براینی آخرین حقیقت رو میگه. داستانی که توبخش سه بود توسط براینی تصور شده. براینی سال 1944 به لندن دیدن سی نرفت چون جرات دیدنش رو نداشت. رابی هیچ وقت سی رو بعد جداییشون ندید. رابی تو ساحل فرانسه، شب قبل از برگشتن کشتی های نجات به خاطر عفونت زخمش میمیره. و سیسیلیا یک ماه بعد در حالی که از بمبارون لندن به مترو پناه برده، با شکستن دیوارهای تونل و نفوذ آب رود "تم" به تونل غرق میشه.

حقیقت این بود اما براینی طاقت نوشتن حقیقت رو نداشت. خوانندهاش چه لذتی از خوندن حقیقت تلخ میبرن؟! براینی تو داستانش به خواهرش سی و رابی  خوشبختی داد. اونارو تو خیال به هم رسوند.

پایان.

تاوان - بخش اول


هفته ی گذشته کتابی رو خوندم به نام "تاوان - Atonement" از "یان مک ایون - ian McEwan". مک ایوان تو این کتاب بشدت همه چیز رو توصیف می کنه.


اینقدر جزئیات داره که توش گم میشی اما به هیچ وجه حوصله سر بر نیست و بر عکس عجیب جذب داستان شدم. کتاب از چهار بخش اصلی تشکیل شده که هر بخش داستان در زمان و مکان متفاوتی اتفاق میوفته.


بخش اول بسیار در گیر کنندست. شما قهرمان داستان رو نمی شناسید چون داستان از دید چندین نفر بیان میشه که همه در شکل دادن به داستان مهم هستند. حالا که دارم این رو مینویسم بنظرم میاد که فکر خاص و عمیقی پشت داستان داره به ما یه چیزایی رو نشون می ده.



تاوان  atonement


ماجرا در زمان پیش از آغاز جنگ جهانی دوم در یک خونه یا بهتره بگم قصر در انگلیس شروع میشه. "براینی" دختر 13 ساله ی این خانواده ی مرفه، فردی خیال پرداز و عاشق نویسندگیه و در حالی که داره اولین نمایشنامش رو برای استقبال از برادر بزرگش می نویسه، از پنجره ی اتاقش خواهر 18 سالش سیسیلیا رو می بینه که کنار فواره ی باغ داره با "رابی" پسر خدمتکارشون بحث می کنن. میبینه که "سی" (همون سیسیلیا) لباسش رو در میاره ، میره زیر آب و در میاد و بدون محل گذاشتن به رابی به خونه بر میگرده. براینی احساس می کنه که خطری از جانب رابی خواهرش رو تحدید می کنه و این براینی رو شدیدا به فکر میندازه.


در این زمان ساکنان این خونه براینی، سی، برادر بزرگشون لیون به همراه دوستش مارشال (صاحب کارخونه ی شکلات)، مادرشون، دختر خاله ی 15 سالش و دو داداش دوقولوش که پدر مادرشون دارن از هم جدا میشن و برای مدتی اومدن خونه ی خالشون بمونن و البته رابی و مادرش خدمتکار این خونه هستند.


داستان در این بخش از دید تقریبا همه اون افراد بالا گفته میشه و شاید کمی عجیب بنظر بیاد. ماجرای فواره از نگاه سی به این شکل گفته میشه :


سی نسبت به رابی حس عجیبی داره، پسر خوش قیافه که با مخارج پدر سی از کمبریج مدرک گرفته و پس از این موفقیت قراره که مدرک پزشکی هم بگیره. چیزی که سی رو ازار میده اینه که رابی هم رفتار عجیبی داره و تقریبا هیچ وقت باهاش حرف نمی زنه. سی که رفته گلدونی رو (( که چندین نسل تو خانواذه بوده)) آب کنه رابی رو میبینه که اصرار میکنه بهش کمکش کنه. رابی گلدون رو میگیره، سی می کشه و دسته ی گلون میشکنه و میوفته تو آب. سی که از رابی عصبانی شده روپوشش رو درمیاره و دسته رو از تو آب در میاره و بر میگرده.


نفر بعد رابیه که تو خونه ی خودشون. لیون دعوتش کرده که شب تو مراسم شامی که به افتخار اومدن لیون و مارشال برگزار میشه شرکت کنه و به این فکر میکنه که چطور از سی معذرت بخواد. تصمیم میگره نامه بنویسه اما چی....؟! چندین نسخه ی مختلف مینویسه که هیچ کدوم چیزی که واقعا می خواد بگه نیست. کلافه میشه و تایپ میکنه "در رویاهام **** می بوسم" و چند خط دیگه که من نمی تونم اینجا متنش رو بیارم. می تونید انگلیسیش رو گوگل کنید. 


"in my dreams I kiss your C" و " in my thoughts I make love to you all day long"


از حماقت خودش عصبانی میشه. داره دیر میشه و اون هنوز یه نامه ی قابل ارائه ننوشته...یه نامه ی عذرخواهی مودبانه مینویسه، حاضر میشه و راه میوفته به سمت عمارت اصلی. تو راه براینی رو میبینه و فکر میکنه بهتره نامه قبل از خودش نامه به خونه برسه. از براینی میخواد نامه رو به سی بده. براینی قبول می کنه و به سرعت برمیگرده خونه. براینی که از ماجرای صبح به رابی مشکوک شده نامه رو باز میکنه......رابی با خودش فکر میکنه و متوجه اشتباه وحشتناکش میشه. اون متن ناجور XXX رو به جای نامه ی اصلی  تو پاکت گذاشته و......


براینی از خوندن اون کلمات حیرت زده میشه! حتی تا اون سن اون کلمه رو نشنیده بود اما میدونست معنیش چیه... نامه رو به  سی میده و فرار میکنه.


وقتی رابی میرسه ، سی در رو ازروش باز میکنه و رابی خجالت زدست. سی میگه براینی نامه رو خونده. رابی میگه اشتباه شده و قرار نبود اون نامه خونده بشه. سی دعوتش میکنه تو و با هم به کتابخونه میرن. سی میگه حالا متوجه میشم چرا با تو راحت نبودم. رابی باورش نمیشه، یعنی این حقیقت داره!! چشای سی پر اشکه و به رابی میگه تو زودتر از من فهمیدی. من اشتباه نمی کنم درسته؟ و رابی می فهمه که عشقش یه طرفه نیست. به سمتش میره....
در حالی که در آغوش هم هستن براینی وارد کتابخونه میشه....نه.....رابی به خواهرش حمله کرده....سی بیچاره!


دو عاشق ما از هم جدا میشن و بدون گفتن یک کلمه و بدون نگاه به براینی اونجا رو ترک می کن.

اینجاست که دلت میخواد سر از تنه براینی جدا کنی ولی خود براینی تو اون لحظه تصمیم میگیره یزرگ بشه و خیالات و داستانی بچگونش رو کنار بزاره. حالا وقتیه که باید به خاهرش کمک کنه.


ادامه در پست بعدی ....

گدا هم گداهای قدیم

عجب روزگاری شده که از ترس گداها نمی تونی در خونه رو باز کنی.
پستچی اومده می پرسه چرا هیچ وقت نیستید؟ امروز خونه نمی بودید دیگه بر نمی گشتم!

میگن جواب بدی ،گدا باشه ول ن نیست تا یه چیزی بهش یه چیزی بدی.


حالا این از خساسته که من چیزی به گدا ها نمیدم؟ خوب باید دید که منظور از گدا چیه. این روزها معنی گدایی به کل فرق کرده و گدا به کسی گفت میشه که با هر شکلی (گاهی بسیار شیک) جلوی آدم رو میگره و شما رو مجبور به سلفیدن (اسکناس) میکنه! این موجودات در طول عمر مبارک حتی یک بار هم زبان به حقیقت باز نمی کنند.


چندیدن ماه پیش مردی س و چند ساله رو کنار خیابون دیدم که با ساک ورزشی کنارش مدعی بود که اموالش رو به سرغت بردند و بی پول تو شهر غریب مونده! از مردم تقاضای پول برای خرید بلیط اتوبوس و بازگشت به خونش رو داشت. من با خودم گفتم به جایی گدایی واسه پول، چرا نمیره ترمینال و از راننده اتوبوس بخواد لطف کنه و رو یکی از همین صندلی های خالی و حتی کفه ماشین بش جا بده و برسونش. ( اینکاری بود که من می کردم!) با خودم گفتن بیپاره چه سادست.


هم اکنون پس از گذشت بیش از یک سال هنوز ایشون همونجا میشینه و کیفش هم کنارشه!!! نگو که ایشون مردم رو ساده فرض کردن که البته خیلی ها پیش خودمون بمونه ساده هستن.

در یه ماجرای دیگه زمستون پارسال ، ساعت ١١ شب بعد از یه پیاده روی طولانی در هوای سرد... دو تا پسر جوون با کلی خرید (از فروشگاهای لباس مارکدار) جلوی منو گرفتن و گفتن :" هوا سرده و ما پول نداریم، خونمون دوره، کرایه تاکسی می خوایم!"

انگار که با چماق زده باشن تو سرم عصبانی. گفت من ٢ ساعت تو این هوا پیاده اومدم، اونوقت تو پول تاکسی تو از من می خوای. کاش لااقل خریداشون رو قایم می کردن!!


و از همه عجیب تر، یه بار که تو اتوبوس بودم یه نفر از بغل دستیم پرسید "بلیط اضافه دارید؟" اونم بهش داد. بعد رفت ردیف پشتی...و بعد از اون ردیف پشته اون.

به همین منوال از چندین نفر بلیط جمع کرد تا به ایستگاه رسیدیم. ایشون هم بدون پرداخت حتی یه دونه از اون بلیطا پیاده شد و مسافرارو انگشت به دهان پشت سر گداشت.

پی اس: به خاطر اینکه انسان ها از دیدن بعضی صحنه ها احساساتی می شن، از گذاشتن عکس خودداری مردم.

پی اس اس: اینا یه مشت از خروار تجربیات من تو این زمینه بود!

پس لرزه های اندوهناک تاوان.

کتاب تاوان "Atonement" اثر Ian McEwan رو تموم کردم. زیبا بود و تلخ. اینقدر غمناک که اگه الان بخوام راجبش بگم ممکنه بغض جلومو بگیره، ترجیح میدم الان چیزی نگم.

پس تصمیم بر این شد که ماجرای جدیدی رو شروع کنم. مونده بودم که چی انتخاب کنم...


از شما چه پنهون که اینجانب از طرفداران پروپاقرص مجموعه هفتگانه ی هری پاتر هستم و تمامش رو فارسی و انگلیسی از سر تا ته به طور میانگین حداقل چهار بار جویدم تا اینکه تصمیم گرفتم به بقیه هم یه فرصتی بدم.


من از ملت کمی عقبم و خبر از محبوبیت داستان "گرگومیش- Twilight" به بنده رسید و من هم به امید چشیدن آش دهانسوز خودمو آماده کرده بودم. یکی از دوستان گفت اونقدرام خوب نیست و کلی از فیلم یکش بدی گفت. من با خودم گفتم باید خوب باشه که در مقایسه با اون فیلمش این قدر بد به نظر میاد. twilight رو شروع کرده و از پس اون  new moon و eclipce و breaking dawn رو هم تموم کردم و بعد از هرکدوم نا امیدتر از قبل سراغ بعدی می رفتم. تا این موقع فیلم سه "کسوف" هم اومده بود و من کشف جدیدی کردم.


برای اولین بار در تاریخ سینما فیلمی اقتباس شده ساخته شده بود که بهتر از کتابش بود. نه .... این عادلانه نیست.... فیلمش به مراتب بهتر از کتاب های مزخرفش بود!!

بعد از این ماجرا دوستی به من پیشنهاد کرد که تو این جانر بهتره برم سراغ جی.ار.ار تالکینز و سه گانه ی ارباب حلقه ها و اینکه اگر خانم رولینگ -نویسنده ی هری پاتر- از یک نفر الگو گرفته باشه، همین جناب تالکینزه.


همونطور که گفتم من یه خورده از ملت عقبم و هنوز فیلم سه گانه ی ارباب حلقه ها رو ندیدم بنابراین همون دوست گرامی پیشنهاد کردن که اول با کتاب "هابیت" شروع کنم و بعد از اون سراغ ارباب حلقه ها برم تا داستان رو درست متوجه بشم و اینکه باید  صبور باشم چون به نظر ایشون کتاب هابیت نسبت به سه تا ارباب حلقه ها برای رده ی سنی جوونتری نوشته شده. البته من با این موضوع مشکلی ندارم، تا به حال چند نفرو دید که از کتاب شاهزاده کوچولو مثل بچه ها لذت نبردند؟!!


الان هابیت رو شروع کردم و در ابتدای سفری بس طولانی ام...مگر اینکه اینقدر جذاب باشه که مثل کتاب هفتم هری پاتر تو دو روز تمومش کنم (دو جلدی بود و من جلد دوم رو روز اول نداشتم پس جلد یک رو دوبار خوندم تا فرداش که جلد دومش بدستم رسید!)


پی اس: جلد کتاب که ازش کلی تعریف کرده: "بزرگترین حماسه ی خیالی معاصر و پیش درامد سحر انگیز ارباب حلقه ها"

پی اس اس: مسلما وقتی کتاب های Twilight saga مزخرف باشن، فیلمهای اقتباس شده از اون هم نمی تونن فیلمهای بدرد بوخوری باشن، با این وجود در مقایسه با کتاب شاهکار کرده کارگر دان.