این مطلب ادامه ی پست قبلی است.
اینجا خلاصه و دید من از داستان فوق العـــــــــــــــــــــــــ...هنوزم هست..ــــــــــــــده زیبای 1984 اثر جورج اورول رو نوشتم. من این کتاب رو چند وقت پیش و به صورت متن اصلی خوندم. هر جند که ممکن کاستی و بی دقتی های ناخواسته ای وجود داشته باشه، امیدوارم کسانی که هنوز این کتاب رو نخوندن، با این شاهکار آشنا بشن.
برای خوندن مطلب به ادامه ی مطالب برید و اگر نمی خواید داستان براتون لوث بشه، به کتابخونه با کتاب فروشی و یا سایت هایی که نسخه ی PDF رو برای دانلود گذاشتن برید و از متن کامل (بعضی موارد با سانسور) داستان لذت ببرید.
کتاب از سه بخش اصلی تشکیل شده. در بخش اول با کارکتر اصلی " وینستون اسمیت" عضو عادی حزب کشور "اوشیانیا" آشنا میشیم.
اسمیت با نفرت، ترس و شک زندگی میکنه. همه جا روی در و دیوار تصویر "برادر بزرگ " رو میبنه. همه مدح از فهم و شعور برادر بزرگ میگن، از تصمیمات زیرکانه ای که به سبب اونها کشور اوشیانیا هر روز در موقعیت بهتری قرار میگره و مردم با فراغت خاطر زندگی میکنن. اما اسمیت فکر میکنه قبلا اوضاع بهتر بود! نبود؟ هر چی باشه اسمیت یادشه که لااقل هلیکوپتر رو برادر بزرگ اختراع نکرده، بر خلاف اونچه روزنامه ها و کتابا میگن، هلیکوپتر اختراع برادر بزرگ و درایتش نیست چه برسه به هواپیما که جدیدن حزب ادعا میکنه اون هم از دستاوردهای برادر بزرگه. وینستون اسمیت مطمئنه که وقتی بچه بود، قبل از اینکه حزب بوجود بیاد هواپیما وجود داشت. اما به کی میشه چیزی گفت؟ مامورای حزب همه جا هستن. یه روز میبرنت و "تبخیرت" میکنن. از هیچکس و هیچی نمیشه مطمئن بود، اسمیت حتی مطمئن نبود تو چه سالی زندگی میکنه. بطور تخمینی می دونست که باید 1984 باشه.
اینجا یه اورول یه ایده رو بیان میکنه که به نظرم خیلی جالب بود.
حزب قدرت رو در حال حاضر در دست داره. کسی که در حال حاضر قدرت داره، گذشته رو در دست داره و کسی که گذشته رو داشته باشه، آینده رو خواهد داشت.
دنیا به سه کشور تقسیم شده. "اوشیانیا" که قاره ی آمریکا و بریتانیای سابقه. "اوراژیا" که اروپا و شمال آسیا ست و "ایست اژیا" که آسای غربیه. اسمیت در شهری زندگی میکنه که قبلا بهش لندن میگفتن، در همسایگیه اوراژیا و همیشه در معرض خطر جنگ. کشور در حال جنگ با اوراژیا بود و همه باید از اوراژیا متنفر میبودن اما همین چند وقت پیش بود که با ایست اژیا در جنگ بودند، در اون زمان اوراژیا دوست خوب و یاور کشورشون بود ولی حزب میگه این کذب محضه. این حرفا کار جاسوسای اوراژیاست. اونا همیشه با اوراژیا در جنگ بودن و همیشه ایست اژیا دوست و متحد کشور اوشیانیا بوده. اسمیت بهتر میدونست, هیچ تاریخ واقعی وجود نداره. برادر بزرگ پیش بینی میکرد و وقتی نتایج معلوم میشد، پیشبینی های گذشته با اوضاع جدید تطبیق داده میشدن و گاهی نتایج جدید با پیشبینی ها!!
وینستون اسمیت دفترچه یادداشتی رو که یواشکی از یه فروشگاه تو منطقه ی افراد عادی (کسایی که عضو حزب نیستند) خریده تو اطاقش باز میکنه و افکارش رو اونجا مینویسه. اما چطور می تونست از "تله اسکرین" مخفیش کنه. چطور نفرتش رو مخفی کنه و قتی به چهار وزارت خونه ی حزب نگاه میکنه.
- "وزارت صلح" مسئول جنگ.
-"وزارت فراوانی" مسئول مواد مصرفی کشور که همیشه با دستکاری تاریخ نشون میداد که نه تنها هیچی کم نشده بلکه همه چیز فراوونتر از قبله.
-"وزارت حقیقت" که رسانه ها و آموزش رو کنترل میکنه.
-"وزارت عشق" مسئول نظارت و کنترل افراد و به گفتهی اسمیت "وحشتناکترین مکان روی زمین".
سه شعار حزب رو ساختمان های عظیم وزارت خونه ها نوشته شده بود : " جنگ صلح است، آزادی بردگیست، نادانی تواناییست."
اسمیت تنها زندگی میکرد. همسرش بعد از بچه دار نشدن ازش جدا شده بود. زنش به حزب ایمان داشت و تنها دلیل ازدواجش بچه دار شدن برای خدمت به حزب بود و به جز اون هیچوقت با اسمیت نبود و بعد از چندبار تلاشه بی نتیجه اسمیت رو ترک کرد.
همه ی امید به مردم عادی بود. 85 درصد جمعیت که هیچ چیز با ارزشی تو ذهنشون نیست. یه بار اسمیت فریادشون رو شنید و واسه یک لحظه فکر کرد اونا میخوان با حزب مقابله کنن ولی وقتی جلوتر رفت, متوجه شد همه ی اون غرش های هولناک به خاطر دعوای مردم تو حراج قابلمه و ماهیتابست!! شاید میشد به بزرگترین گروه مخالف حزب امید بست، گروه مخفی برادری به رهبریه دشمن برادر بزرگ "امانوئل گلداسمیت".
باید گروه برادری رو پیدا کرد و بهشون ملحق شد.اسمیت میدونست دستگیر میشه و تبخیرش میکنن. چند وقتی بود که احساس میکرد دارن میپانش. یکی از زن های توی اداره.... حتما از مامورای حزبه.
اینجا بخش یک تموم میشه. ادامه در پست بعدی.